تلخ اما شیرین
هدیه کریسمس( جشن میلاد مسیح)
 

هدید دادن و گرفتن شب عید میلاد مسیح بویژه در دیار فرنگستان که ما خود تبعیدی ها در آن بسر میبریم گاهی موجب شگفتی هدیه گیرنده میشود. این شگفتی دوشب پیش سال جاری بمن دست داد!

ازپیش باید بگویم که من کمترین علاقه و توجهی به هیچ نوع مراسم مذهبی از هیچ نوعش نداشته و ندارم. لکن بنابر علائق ناگسستنی خانوادگی  به دعوت پسر کوچکم داریوش و همسر اروپائیش برای شرکت در جشن میلاد مسیح در خانه آنان را پذیرفتم.

آندو از پیش مرا آگاه ساخته بودند که مادر داریوش همسر سابق منهم به اسلو خواهد آمد و در این مهمانی شرکت خواهد داشت!  لکن خوشبختانه شام کریسمس بدون کمترین اشاره ای بگذشته به پایان رسید. در میان هدایائی که بمن داده شد، از همسر پیشین یک آلبوم کوچک پر از عکسهای دوران جوانی دریافت کردم که سالها نزد او مانده بود. دریافت این آلبوم و دیدن عکسهائیکه بیشترین آنها بسبب گذشت زمان از رنگ و رو افتاده اند برایم غنیمت شد.

عکسهائی از دوستان دوران جوانی که عده ای از آنان درگذشته اند و از سرنوشت بیشترشان آگاه نیستم- نمیدانم مانند من هنوز زندگانی آنان ادامه دارد و در میهن هستند و یا بدرود حیات گفته و شاید همانند من سر از دیار دیگری درآورده اند.

درمیان این عکسها ی کهنه دو سه عکس برایم خاطره انگیز شد که یکی خاطرهای تلخ و در ضمن شیرین است!

هاشم و احمد اسدیان

درسالهای جنگ جهانی دوم من دبیر دانشسرای مقدماتی پسران تهران بودم. دوست بسیار نازنینم هم بنام احمد اسدیان، در همان دانشسرا دبیر بود لکن فراموش کرده ام او چه درس میداد. باری درحلسه مدیر و دبیران برای برنامه ریزی نوروز ۱۳۲۴ تصمیم گرفته شد که دانشآموزان سال آخر برای یک گردش و بازدید از شهرهای جنوب ایران، اهواز، خرمشر و آبادان، بروند و سرپرستی آنان که سی نفر بودند به من، چون انگلیسی میدانستم، و احمد اسدیان محول گشت. رئیس دانشسرا ترتیب خرید بلیط راه آهن و محل اقامت ما سی و دو نفر را با مقامات فرهنگی استان خوزستان از پیش داده بود که در مدارس آن شهرها وسیله آسایش ما را فراهم کنند. روز معهود با اتوبوسی بسمت ایستگاه راه آهن تهران روان شدیم و واگن مسافربری برای سی و دونفر آماده بود و سر موقع قطار سوتکشان از ایستگاه تهران بسمت جنوب کشور خارج شد. دانشآموزان در طول راه ادب و نزاکت را مراعات کردند. دو روزی را در اهواز گذراندیم واز آنچه لازم بود با راهنمائی رئیس اداره آموزش و پرورش، بازدید کردیم و برای رفتن به خرمشهر به ایستگاه قطار در اهواز رفتیم. باید یادآوری کنم که کشور ما هنوز در اشغال نیروهای متفقین بود و بویژ راهآهن ما در اختیار نیروهای آمریکائی و انگلیسی بود. در ایستگاه اهواز حضور یکباره عده ای جوان با سرو وضع مرتب و لباس ویژه دانشآموزان توجه یک افسر آمریکائی را جلب کرد و بطرف ما آمد. من با او خوش و بش کردم و گفتم این عده که من و دوستم سرپرست آنان هستیم دانشآموزان دانشسرای مقدماتی تهران هستند که پس از سه ماه همگی به تدریس در دبستانهای کشور مشغول خواهند شد و این برنامه مسافرت برای آشنائی آنان با قسمت مهمی از کشورما است واکنون میخواهیم با قطار به خرمشهر برویم. آن افسر امریکائی جلو افتاد و ما را به واگن مسافربری خالی راهنمائی کرد و باخوشروئی گفت  «خوش آمدید». ما همگی در آن واگن نشستیم و منتظر حرکت قطار بودیم که یکباره سروکله یک افسر انگلیسی پیدا شد و با دادو فریاد گفت  «چه کسی بشما اجازه داده است با قطار مسافرت کنید ؟ فوری واگن را خالی کنید!!!!» هرچه من توضیح دادم که این عده دانشآموزند و بلیط تا خرمشهر در دست داریم فایده نبخشید. نا گزیربا تهدید آن افسر انگلیسی از واگن پیاده شدیم و روی سکوی راه آهن به این فکر بودیم که اکنون چگونه خود را به خرمشهر برسانیم که مجددا آن افسر آمریکائی پیدایش شد و از من پرسید «پس چرا از واگن پیاده شدید و قطار هر آن راه خواهد افتاد؟»

من به آن افسر انگلیسی اشاره کرده و گفتم او مارا از واگن بیرون کرد!! آفسر آمریکائی اسلحه کمری خود را از جلد در آورد و روبه آن افسر انگلیسی گرفت و به او گفت «توچه حق داری این جوانان را از واگن پیاده کنی؟ اینجا کشور این افراد است خط آهن هم متعلق به اینهاست برو گمشو مادر... ولدالزنا و گرنه همین جا سرت را سوراخ خواهم کرد!!» افسر انگلیسی هیچ نگفت بلکه دمش را گذاشت لای پایش و رفت. آفسر آمریکائی از ما خواست دوباره جای خود را در واگن بگیریم و تا هنگام حرکت قطار از کنار واگن ما کنار نرفت تا حتم کند که دیگر کسی مزاحم ما نخواهد شد.

این خاطره را برای کهنسالانی همچون خویش ننوئشتم بلکه برای آگاهی نسل جوان و آنانکه بعد از ما خواهند آمد نوشتم تا بدانند آنچه که از دستشان ربوده شده در مرحله اول باچه مصائبی بدست آورده شده بود. و درضمن این خاطره نشان از این دارد که آمریکائیان سالهای جنگ دوم جهانی چه مردمان انسان دوست و بافهمی بودند.

شاد باشید - هاشم

اسلو بیست و ششم ماه دسامبر ۲۰۱۰ برابربا یکشنبه پنجم دی ماه ۱۳۸۹